قطار زندگی یک طرفه است، راه برگشتی نداره. گاهی تو بعضی از ایستگاه ها توقف داری و گاهی با سرعت می گذری.. همه این ها فرصت های زندگی هستن، گاهی می بینیمشون، گاهی هم
قطار زندگی یک طرفه است، راه برگشتی نداره. گاهی تو بعضی از ایستگاه ها توقف داری و گاهی با سرعت می گذری.. همه این ها فرصت های زندگی هستن، گاهی می بینیمشون، گاهی هم
سال تحصیلی تمام شد…
نه فقط با بسته شدن دفترهای مشق و خاموش شدن زنگ مدرسه،
بلکه با هزار خاطره که در دل جا گذاشت.
تجربه های زندگی ما همه یکسان نیست... مثل یه جاده پر از سربالایی و سر پایینی هست.. گاهی حتی تو مسیر زندگی مجبوری بزنی کنار و کمی استراحت کنی..ولی گاهی موقعیت هایی پیش میاد که.....
بخاطر مسافرتی که بنا به دلایلی خیلی طولانی شد از خونه و زندگیم دور شدم تو اون مدت به قدری هوا گرم بود و مدام دل نگران گلهایی بودم که تو بالکن با هزار عشق و محبت پرورش داده بودم. وقتی برگشتم شوکه شدم...
این عنوان همه بچههای دهه ۶۰ و ۷۰ رو میبره به کلاس دوم ابتدایی و درسی که در اون دختری به اسم کبری کتابش رو گم کرده...یادش بخیر، ولی من قرار نیست در مورد تصمیم کبری صحبت کنم..بیا تا بگم قضیه چیه
عشق... کلمه ای که بارها شنیدیم و شاید ساعتها بهش فکر کردیم.. خیلی هامون دنبال تعریفی واحد ازش بودیم ولی غافل از اینکه که عشق فراتر از چیزی هست که تو ذهنمون تصور می کنیم..
همه ی ما تو زندگیمون روزهایی رو داریم که خیلی برامون سخت میگذره. لحظه هایی که تحمل و تجربه اش خیلی آزار دهنده است. لحظه هایی که ما رو از نفس انداخته و نمیتوانیم دیگه به جنگیدن ادامه بدیم..
بگذار یه مثال ساده بزنم
زمین و آسمان بهشته😍... ماه ماه اردیبهشته😍..
هر معلم کلاس اولی الان دغدغه جشن الفبا داره ولی من تو این مورد اصلا نگرانی ندارم. حالا در ادامه میگم چرا....
«سوگ» ، اتفاقی که همه ما در طول زندگی ناگزیریم که باهاش مواجه بشیم.
رو در رویی با واقعیت و چگونگی عکس العمل در برابر اتفاقات ناخوشایند مهارتی هست که باید آموخته بشه. البته که خیلی از ماها در بحران ها تمام آموزش ها رو فراموش می کنیم ولی در کل در اختیار قرار دادن اطلاعات به بیانی ساده، بخشی از زندگی منه..
خیلی شکه و ناراحتم. اصلا نمی دونم چه اتفاقی افتاده که تمامی روز نوشت هام حذف شده
. حذف ناگهانی اونم برای همه پست هایی که با این عنوان بود. عجب... مثل خودکشی دسته جمعی نهنگ ها.
باید بگردم و پیداشون کنم و مجدد همه رو پست کنم. بعضی از روز نوشت هام رو خیلی دوست داشتم.
امروز اومدم از کلاسم بنویسم. روز بدون کیف و شادی و شعف بچه ها و تقارن آن با فصل بهار و کلاس اول و در نهایت با من که کودک درونم سونامی به پا کرده....چه شود.
تمامی بند بند مهره های کمرم از هم باز شده، انقدر که تک تکشون رو بغل کردم و قربون صدقه ی چهره نازشون و صداقت کلامشون رفتم.
امروز با خودم فکر می کردم که چقدر عجیبه که من تا حالا معلم های دوران تحصیلم رو بغل نکردم. چقدر همه چیز تغییر کرده... !!!
پ ن: در 48 ساعت گذشته کلا 3 ساعت خوابیدم و این خیلی بده.....