سرمشق

مکانی برای تعامل معلمان و اولیا دانش آموزان

سرمشق

مکانی برای تعامل معلمان و اولیا دانش آموزان

سرمشق

این وبلاگ به منظور همراهی دانشجویان، معلمان و همه کسانی که جویای علم هستند ساخته و مدیریت می شود.
وبلاگ سرمشق حاوی مطالبی است که توسط اینجانب تهیه شده و چنانچه مطلب از مکان دیگری باشد، حتما منبع آن ذکر می شود.
استفاده از مطالب آزاد است به شرط صلوات
راه های ارتباطی:
Email : f.alamshahi@chmail.ir
Instagram : f.alamshahi71
Telegram : f_alamshahi

آخرین نظرات
پیوندها

خاطره یک همکار

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ق.ظ

در این پست خاطره یک همکار رو گذاشتم که بسیار زیبا نوشتند. پیشنهاد می کنم حتما به ادامه مطلب برید و بخوانید.



چه ذوق و شوقی داشتیم ، با کلی امید و آرزو وارد ساختمان اداره آموزش و پرورش شدیم. سه نفر بودیم که به این ناحیه معرفی شده بودیم. مجید (خودم) ، بهروز و ابوالفضل...

دنبال اتاقی با عنوان "کارشناسی آموزش ابتدایی" می گشتیم. بالاخره به طبقه ی دوم رفتیم و هر سه نفر وارد اتاق شدیم. دو نفر در اتاق نشسته بودند. یکی کارشناس ابتدایی که مردی لاغر بود و سرش در رایانه بود و نفر دوم که کارشناس مسئول بود و مردی چاق و سرش در لب تاپ بود ولی چیزی که از ظاهرش بر می آمد این بود که از رایانه چیزی بلد نیست...

سلام کردیم و مرد چاق پاسخ ما را داد.

نشستیم روی صندلی هایی که آنجا بود و گفتیم برای ابلاغ آمده ایم. مرد چاق معرفی نامه هایی را که از تربیت معلم آورده بودیم را براندازی  کرد و شروع کرد به توضیح دادن در مورد روستاهایی که باید می رفتیم.

روستای "بووووق1" که پنج پایه بود و به یک مدیر آموزگار می خواست. روستای "بووووق 2" که یک آموزگار می خواست و روستای "بووووق 3" که در بین این سه روستا جهنمی بود برای خودش...فکر این که باید در این روستا بیتوته کنیم هر سه ما رو عذاب می داد.

حق انتخاب با بهروز بود که امتیازی بالاتر از ما داشت و روستای بوووق 1 را انتخاب کرد که بین این سه روستا بهشتی بود برای خودش... یک آن گفتم عجب آدمیه این بهروز!!؟ چطور میخواد پنج پایه رو تدریس کنه؟؟؟

آخه ما سه نفر اصلا فکر این رو هم نمی کردیم که بخوایم در این منطقه کلاس چند پایه داشته باشیم. علتش هم این بود که همه ی مسئولین این منطقه به ما می گفتند : چطور شما رو به این منطقه فرستادند؟؟

این منطقه نیروی جوانی نداشت و اکثر معلمان آن سابقه ی 20 سال به بالا بودند... جالب اینجا بود که این جور که ما شنیده بودیم همه ی کلاسها باید تک پایه می بود...اما چیزی که می دیدیم با تصورات ذهنی ما و بهشتی که در ذهنمون ساخته بودیم زمین تا آسمون فرق داشت...

نوبت به انتخاب من رسید و دست بر قضا باید روستایی رو انتخاب می کردم که با تخیلات و تصورات ذهنی من همخوانی داشته باشد به همین دلیل روستای بووووق 2 را انتخاب کردم تا کورسویی امید برای بازگشت هر روزه به آغوش گرم خانواده را داشته باشم...

اما تمام فکرم پیش ابوالفضل بیچاره بود که باید به بووووق 3 میرفت و اونجا بیتوته می کرد... دلم براش سوخت...ولی باید با این قضیه کنار میومدیم...

روستا ها انتخاب شده بود و منتظر بودیم که ابلاغمان را بدهند و به دنبال دنیای پر از آرزومان برویم که یکباره قاصد خوش خبر آمد و خبر داد که « سند شش دانگ روستای بووووق 3 را به یک سرباز معلم اعطا خواهند کرد و به جای آن روستای بووووووق 4 اضافه شده...»

دوباره گردهمایی ما سه نفر برای انتخاب مجدد شروع شد...منتظر بودیم تا بهروز نظرش را بدهد...

شروع به صحبت با مرد چاق کرد و از او پرسید که کدام یک از این روستاها نزدیکتر هستند؟؟

مرد پاسخ داد از نظر مسافت روستای بوووق 1 از همه نزدیک تر هست و نزدیک به جاده ی اصلی...

نمی تونستم فکر بهروز را بخونم...هر جور حساب میکردم انگار یه تخته اش کم بود...مدرسه ی پنج پایه با 30 دانش آموز و سخت تر از همه مدیر آموزگار!!!!!!

خلاصه انتخاب کرد...منم روستای بووووق 4 رو انتخاب کردم که کمی فاصله اش با شهر کمتر از روستای بوووق 2 بود و راحت تر میتونستم رفت و آمد کنم و البته اینکه کلاسی دوپایه رو باید تدریس میکردم و خلاصه ابوالفضل که روستای بووووق 2 را انتخاب کرد...

هرسه تقریبا خوشحال و با کلی امید ابلاغ دو برگی را گرفتیم و به راه افتادیم. در راه از بهروز پرسیدم تو چطور میخوای با این همه سختی تدریس کنی؟؟

گفت « من این پنج پایه رو به سه پایه تبدیل میکنم...»

پیش خودم گفتم مگه میشه؟؟؟( اما این کار رو کرد و واقعا مدرسه رو به سه پایه و 13 دانش آموز تبدیل کرد...و این بود زرنگی بشر که من فکر می کردم یه تخته اش کمه!!!)

روز موعود فرا رسید و برای اینکه مدرسه رو ببینم می خواستم زودتر از شروع سال تحصیلی یک سری به روستا بزنم و مدیر را ببینم...طی تماسی که روز قبل با مدیر گرفتم فهمیدم که روز دوشنبه و چهارشنبه مدرسه باز است برای ثبت نام دانش آموزان...فردا دوشنبه بود و این بود که صبح زوداز خواب ، بیدار شدم و بعد از صبحانه مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم...

کیف را باز کردم ، برگه ی ابلاغ را در کیف گذاشتم و یک لباس شیک پوشیدم و راهی شدم تا به مدرسه برم...

رفتم خیابان بوووقی و منتظر ماندم تا ماشین های بووووق 4 بیایند... همین طور کنار خیابان ایستاده بودم که بالاخره انتظارم به سر آمد و بعد از چند دقیقه یک پیکان قراضه آمد و مرد مسنی از آن پیاده شد. با لهجه ای ترکی گفت « هارا گیدری » با اندک آشنایی که با این زبان فاخر داشتم فهمیدم که منظورش اینه که « کجا میری؟»...

جواب دادم « بووووق 4!!!» از صحبت های راننده معلوم بود که به بووووق 4 میره ، اما باید منتظر باشم تا ماشین پر بشه...

رفتم سوار شدم و چون همیشه دوست داشتم رو صندلی جلو بشینم رفتم و جلو نشستم...

نیم ساعت ، یک ساعت ... هرچه منتظر شدیم مسافر دیگری نیامد که نیامد...راننده نگاهی به من انداخت و گفت اگر عجله داری کرایه ی سه مسافر را هم حساب کن تا زودتر برویم...

پیش خودم گفتم این راننده چی فکر کرده در مورد من؟؟منی که تازه از تربیت معلم فارق التحصیل شدم و با هزار امید و البته جیب خالی دارم میرم تا مدرسه ای که باید در اون تدریس کنم رو ببینم...

پاسخی ندادم... چند لحظه بعد دو مسافر سوار شدند و چون راننده خودش هم کلافه شده بود دیگر بدون هیچ حرف و حدیثی راه افتاد و به سوی عبدل آباد رهسپار شدیم...

در راه به این طرف و آن طرف مسیر نگاهی می انداختم و برای خودم مسیر هر روزه را مرور میکردم...بعد از حدود نیم ساعت به بووووق 4 رسیدیم و از راننده آدرس مدرسه را پرسیدم و راننده نقطه ای را نشان داد که بعد از یک سرازیری و یک رود کوچک که بیشتر به یک جوی آب شبیه بود تا رود ، دربی کوچک قرار داشت که نام مدرسه را در بالای آن نصب کرده بودند...

از سرازیری پایین رفتم و از رود باریک که از جلوی درب مدرسه می گذشت با یک حرکت سریع پریدم...درب کوچک نیمه باز بود به ساعت نگاهی انداختم ، حدود ساعت 11 بود. درب را باز کردم و با حیاطی بزرگ و نیمه خاکی روبرو شدم... از پله ها پایین رفتم کمی حیاط را طی کردم تا به ساختمان مدرسه رسیدم ... نگاهی به قسمت روبرویی ساختمان مدرسه انداختم و چندین درخت دیدم و یک سکو...

مردی سبزه روی سکو نشسته بود و از من پرسید کاری داشتید؟؟؟

خودم را معرفی کردم... من را شناخت و سلام و علیکی گرم با من کرد و فهمیدم که مدیر مدرسه است...

با هم به سمت اتاقی رفتیم که به عنوان دفتر مدرسه ازش استفاده میشد. نشستیم و مشغول صحبت شدیم. در حین اینکه صحبت می کردیم متوجه شدم که مدیر آموزگارمون خودش در خانه ای در نزدیکی مدرسه ساکن است و از اهالی روستاست و خودش قرار است پایه چهارم و پنجم را تدریس کند. همکار دیگرمون که هنوز نمیشناختمش و قراره پایه دوم رو درس بده از قزوین میاد و دانشجوی کارشناسی در تربیت معلم هستش.

یک مقدار خیالم راحت شد که کسی هست که هرروز این راه را با هم بیاییم و برگردیم...

وقتی به خودم اومدم تازه  متوجه شدم چه بلایی داره سرم میاد و تمام تصوراتم مثال برگهای پاییزی بر روی زمین می ریزند...

اصلا فکرش رو نمیکردم که پایه اول تدریس کنم. علتش هم این بود که اصلا با این پایه آشنایی نداشتم و تمام دو ترم کارورزی خودم رو در کلاس چهارم و پنجم گذروندم و به این خاطر تصورم این بود که ابلاغ این پایه هارو میگیرم و در این پایه ها تدریس میکنم... ( اینم یکی از اشتباهات بزرگم در زندگی بود که بعدها فهمیدم که سخترین پایه ، پایه اول هست و باید در دوره ی کارورزی به این پایه می رفتم. حرفی که بسیاری از همکاران با سابقه بهم میزدن و می گفتن اگر تدریس در پایه اول رو یاد بگیری از پس سایر پایه ها هم حتما برمیای...اما چیکار کنم که من این مسائل رو نمیدونستم و این اشتباه رو کرده بودم...)

خلاصه بعد از این که فهمیدم باید در پایه اول و سوم تدریس کنم کمی در شوک بودم... به خانه برگشتم و منتظر ماندم تا اولین روز مدرسه فرا برسد...

روز اول مدرسه شد با ذوق و شوق فراوان آماده شدم و خیلی زود از خونه در اومدم تا به موقع به مدرسه برسم...بر خلاف اولین باری که به روستای میانبر رفتم این بار خیلی راحت به مدرسه رسیدم و دیگه از اون انتظار طولانی خبری نبود... با مدیر و همکار دیگری که باید در اون مدرسه تدریس می کردیم احوال پرسی کردیم...

مراسم صبحگاه آغاز شد. بچه ها صف بستند و بعد از قرائت قرآن و سرود جمهوری اسلامی ایران و صحبت ها و خوش آمدگویی های مدیر بچه ها یک به یک از زیر قرآن رد شدند و وارد کلاس ها شدند...

کلی استرس داشتم و اینکه بالاخره با این همه چیزهایی که در تربیت معلم آموختیم میتونم همون مدینه ی فاضله ای که اساتید ازش صحبت می کردند و ما فکر می کردیم واقعا میتونیم اونو بسازیم رو بسازم یا نه!!!؟

بچه ها یکی یکی به کلاس وارد می شدند... یک خواهر و برادر که بعدها فهمیدم دوقلو هستند و البته هیچ شباهتی با هم نداشتند... بعد از اونها 7 دختر و 3 پسر دیگر یکی یکی وارد کلاس شدند با چهره هایی معصوم که میشد ذوق و شوق یک کلاس اولی را از چهره ی اونا حس کرد... ( البته بعدها به این 12 نفر دو دانش آموز افغانی هم اضافه شدند...)

بعد از اونها 8 دانش آموز کلاس سومی وارد کلاس شدند که همگی پسر بودند... ( بعد از چند روز از آغاز سال تحصیلی دو تا از کلاس سومی ها به روستای دیگر رفتند تا به کلاس تک پایه بروند...)

در این بین کلاس اولی ها خیلی جالب و پر جنب و جوش بودند و معلوم بود کلی ذوق دارن برای علم آموزی...

روز اول مدرسه بود و بچه ها کتاب و وسیله ای همراه نداشتند. یک کیف و یک دفتر و یک مداد...تمام وسایل موجود در کیف دانش آموزان بود و دیگر هیچ...

شروع به صحبت کردم و خودم را معرفی کردم. به بچه ها خوش آمد گفتم و سعی کردم مثل یک معلم خوب و خوش اخلاق ، نه معلمی بداخلاق که در تمام دوران تحصیلم در مقطع ابتدایی ازش رنج می بردم باشم... 

بعد از اینکه خودم را معرفی کردم به سراغ آشنایی با بچه ها رفتم مخصوصا کلاس اولی ها و اینکه می خوان وقتی بزرگ شدند چه کاره شوند؟؟

در همین صحبتها بودیم که به یکباره صدای زنگ بصدا در آمد... بچه ها آرام و بی سروصدا بیرون رفتند و من چقدر ساده بودم که فکر می کردم تا آخر سال با همین نظم و ترتیب بیرون خواهند رفت...اما!!!!!

به دفتر مدرسه رفتم و با مدیر و همکار پایه دوم مشغول صحبت شدیم...

از صحبتها حوصله ام سر رفت... چون من تازه اولین سال خدمتم بود و اون دو همکار در دهه ی سوم خدمت به سر می بردند و داشتند از مشکلات آموزش و پرورش می نالیدند...و منی که خودم داغون بودم و هنوز در شوک بودم را بیشتر نا امید می کردند...

از جا بلند شدم ، از دفتر خارج شدم و پس طی کردن اندکی از راهروی منتهی به کلاس ها به درب ورودی راهروی مدرسه رسیدم و از پشت شیشه  مشغول تماشای بازی بچه ها شدم... چقدر زیبا و کودکانه بازی می کردند...چه ذوق و شوقی داشتند... درست مثل من که هرچند در شوک بودم ولی پر از انرژی بودم... پر از ذوق و شوق برای آغاز مسیر ناهموار معلمی....

  • فروزان علمشاهی

خاطره

نظرات  (۱)

سلام

من خیلی اتفاقی از گوگل اومدم

با اجازتون من اینجا برای دوستمم فرستادم تا بیاد ببینه

ممنون

پاسخ:
سلام. خواهش میکنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">